حکایت
 
 
 
مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز ودیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا بشو.
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد، دخترک گفت که زمین را شخم کرده وبذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.
مرد به خانه کوزه گر رفت ، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم ودر آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: 
چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم
 
«حالا حکایت امروز ماست»


:: موضوعات مرتبط: فرهنگی , اجتماعی , ,
:: برچسب‌ها: حکایت ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : وثوقی
تاریخ : چهار شنبه 26 مهر 1396
حکایت

حکایت بهلول و آب انگور
مجموعه: شهر حکایت
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!



:: موضوعات مرتبط: فرهنگی , اجتماعی , ,
:: برچسب‌ها: حکایت ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : وثوقی
تاریخ : دو شنبه 21 تير 1395
حکایت
از خردمندی پرسیدند: چگونه توانستی زندگی خود را بر پاکی بنا کنی؟ چرا اینقدر آرامی؟چه چیزی سبب می شود که هیچگاه خسته نشوی؟ چگونه است که دچار وسوسه نمیشوی؟
گفت: بعد از سال‌ها مطالعه و تجربه، زندگی خود را بر این 5 اصل بنا کردم:
1-دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم.
2-دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم.
3-دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم.
4-دانستم نه نیکی و نه بدی گم نمیشوند هر نیکی و هر بدی سرانجام به سوی صاحب او باز خواهد گشت پس بر خود افزودم و از بدی دوری گزیدم.
5-هر روز این 4 اصل را به خود یادآوری میکنم.


:: موضوعات مرتبط: فرهنگی , اجتماعی , ,
:: برچسب‌ها: حکایت ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : وثوقی
تاریخ : پنج شنبه 13 خرداد 1395

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 105 صفحه بعد